باران جونمباران جونم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

باران دختر پاییزی من‍ـــــــ

بدون عنوان

دخمل قشنگ   از زمانی که مریض شدی احساس می کنم خیلی ضعیف شدی البته 300 گرم وزن کم کردی هر روز با کلی ذوق برات سوپ درست میکنم یه روز با ماهیچه یه روزم با مرغ  ولی خیلی با بی اشتهایی میخوری هیچی دوست نداری حریره بادوم نمیخوری سوپ دوست نداری سرلاک بدت میاد دخملی مامان غصه می خوره بیا جون من از فردا دخمل خوبی باش و غذاهاتو بخور   دوستت دارم نفس            ...
29 مرداد 1391

خرید

قند عسل قرار شده هفته بعد با خاله زهراینا بریم کلار دشت بعد ما اونجا بمونیم مامانینا هم بیان امروز با بابایی رفتیم خیابون بهار وسه تا شلوار راحتی ویه دست بلوز وشلوار راحتی برات گرفتیم امروز خیلی دنبال پستونک گشتم تا یه تنوعی بشه ولی پیدا نکردم   مبارکت باشه خوشگلم امشب افطاری خونه مامانینا رفتیم و اونجا کلی با علی کوچولو بازی کردی همش می خواستی گازش بگیری علی کوچولو هم قلقلکش می اومد و جفتتون با صدا می خندیدین   ...
28 مرداد 1391

بدون عنوان

دخمل نازم یاد گرفتی چهار دست پا همه جا میری بعد بر می گردی منو نگاه می کنی تعجب می کنی کجا رفتی ودهنت رو از تعجب باز می کنی     ...
26 مرداد 1391

بدون عنوان

عزیز دلم امروز مامانی وعمه مهتاب خونمون بودن وکلی آتیش سوزندی           باران جونم این عکسو ساعت 1 شب گرفتم  وطبق معمول هر شب خوابت نمیاد     ...
26 مرداد 1391

بدون عنوان

فرشته آسمونی من دو روزه که مریض شدی و همش بهونه می گیری قربونت برم میدونم گلوت درد میکنه هیچی نمی خوری حتی آب  رو هم با گریه میخوری دیشب خونه مامانی مراسم احیا بود قرار بود ما هم بریم ولی تو انقدر گریه کردی که ما نتوستیم بریم و اولین شب قدرت رو سه تایی تو خونه موندیم وبا تلوزیون خوندیم فرشته من تو خیلی پاکی وخدا خیلی دوستت داره  برای مامان وبابا دعا کن   ...
19 مرداد 1391

بدون عنوان

شوک باران جونم وقتی مامی ارمیتا از الینا جون نوشته بود منم رفتم وخوندم خیلی بهم شوک وارد شد خیلی دلم سوخت دست خودم نبود ولی همینطور اشک می ریختم باران جونم تو از خدا بخواه برای مامان الینا صبر بده خدایا خودت حافظ همه نی نی ها باش...............امین
19 مرداد 1391

بدون عنوان

قربونت برم دخملی فردا ساعت 6 برای چکاب ماهانه وقت دکتر گرفتم البته دو روز مونده برای 8 ماهگی مامانی دیگه داری 8 ماهه میشی دوست دارم زودتر ببرمت تا بدونم دیگه چیا باید بدم بخوری دیشب که بهت سیب میدادم دو دستی سیب رو گرفته بودی منم میترسیدم خفه شی اخر هم برات رنده کردم عسلم خیلی مهربون شدی هر بار اسم قشنگت رو صدا میکنم برمیگردی وبا تمام وجودت برام    می خندی دوستت دارم
19 مرداد 1391

باران وبازی

قشنگ مامانی امشب کلی با صدف ونگین بازی کردی امشب وقتی اومدم تو اتاقت دیدم با دخترخاله ها همه لباسات رو ریختین ودارین بازی می کنین پیش خودم گفتم این همون بارانی بود که تا چند وقت پیش تکون نمیخورد حالا داره با بچه ها بازی میکنه . نفس من یادم میاد وقتی تازه به دنیا اومده بودی به خاطر رفلاکس خیلی بد بالا میاوردی ومن می ترس یدم وهربار دکتر میبردم به طوری که زمانی که یک ماهه بودی دفترچه بیمه ات تمام شد اون روزها خیلیییییی گریه میکردی ومنو بابایی فکر می کردیم مشکلی داری ولی همه دکتر ها میگفتن کولیک(دل دردهای سه ماهه) هست وخدا رو شکر تا 4 ماهگی خوب شدی اون روزها روز شماری میکردم که فقط بزرگتر بشی ولی الان این روزهات رو خیلی دوست دارم  و هم دو...
19 مرداد 1391